غزوه ی بدر که در رمضان سال دوم هجری ، رخ داد از مهمترین حوادث سرنوشت ساز اسلام است ... .
در رمضان سال دوم هجری، واقعه بسیار مهم و سرنوشت سازی در تاریخ اسلام رخ داد که تحول شگرفی در سرنوشت اسلام و مسلمانان به وجود آورد و در پی آن، جهان آنروز نسبت به اسلام نظر دیگری پیدا کرد؛ این واقعه، وقوع جنگ بدر بود. تا قبل از جنگ بدر کلیه مردم عرب و آنهاییکه از اسلام چیزی شنیده بودند، اسلام را دین و آیین فکری و ذهنی میدانستند که بسیاری از غارنشینها و زهاد و عوام به چنان چیزهایی پیش از آن باور داشتند، لذا میگفتند که چیز جدید و مهمی نیست. اما بعد از غزوه بدر، معلوم شد اسلام غیر از این است، اسلام دینی است سرنوشتساز که میخواهد نظم جهان را بهدست بگیرد، و فرق است بین این دو جهانبینی. درست است که افکار و اندیشههای پرهیزگارانه و پارسامنشانه جهان آنروز هم در بطن اسلام وجود داشت، اما بهعلاوه مسائل پارسایی و زهد و تقوا، مسئله ساختن و مدیریت جامعه و کشورداری و مملکتداری و بهدست گرفتن سرنوشت مردم نیز در برنامه اسلام خیلی مهم بوده و هست.
در سیزده سال اول اقامت رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، در مکّه، فقط خلاصه عقاید بیان میشد و اجازه مبارزه و دفاع نبود. شعار مسلمین در مکّه «لکم دینکم و لی دین»(کافرون: ۶) و «فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر»(کهف:۲۹) بود. در این سیزده سال هیچ نوع مبارزهای صورت نگرفت. یکی دو نفر از مسلمین (یاسر و سمیه، پدر و مادر عمار،) که سخت مقاومت کردند، شهید شدند. چون طایفهای نداشتند، خوشنشین مکّه بودند و همپیمان هیچ یک از قبایل بزرگ نبودند، مورد حمایت کسی قرار نگرفتند و بهعنوان اینکه درس عبرتی برای دیگران باشد، در مکّه به دار آویخته شدند. روزی رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، از آنجا گذر کرد و فرمود: «صبراً آل یاسر موعدکم الجنه: صبر کنید ای خاندان یاسر، وعدهگاه شما بهشت است». وقتی پیرمرد و پیرزن کشته شدند، عمار را آوردند و گفتند زود باش یا به بتپرستی برگرد و اعلام بیزاری از محمّد و دینش بکن وگرنه تو هم مثل پدر و مادرت اعدام میشوی. عمار از اسلام اعلام بیزاری کرد و بتها را ستود. او را جایزه دادند، تبریکش گفتند و رهایش کردند. برای رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، خبر بردند که عمار تسلیم و کافر شد. حضرت فرمود: «ملأ إیماناً من فرقه إلی قدمه: وجود عمار از فرق سر تا ناخن پا از ایمان پر شده است». طولی نکشید که عمار با ترسولرز خدمت رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، آمد و گفت: یا رسولالله از ترس جانم چنان گفتم، گناه کردهام؟ حضرت فرمود: «إن عادوا فعد، إن عادوا فعد: اگر باز چنان کاری با تو کردند، تو هم آنچه را گفتی تکرار کن». دراینباره در سوره نحل آمده است: «إلا من أکره و قلبه مطمئن بالإیمان»؛ یعنی هرکس اظهار کفر کند جهنمی و شقی است، بهجز آنکه مجبور شود برای حفظ جان و حفظ آبرو و حیثیت خودش، حق را مخفی کرده و موقتاً اظهار کفر نماید.
این وضع با هجرت پایان یافت. رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، با قبیله اوس و خزرج تماس گرفت و مردم مدینه اسلام را پذیرفتند و رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، به مدینه آمد. در مدینه اولین مسجد بنا شد، اولین نماز جماعت علنی مقرر گردید، اولین دولت اسلامی تشکیل شد و اعلامیه رسمی مقرر گردید. وقتی دولت تشکیل شد، از خصوصیات دولت، داشتن لشکر، ارتش و نیروی دفاعی است. هیچ دولتی در کره زمین بدون نیروی دفاعی نبوده، از چند هزار سال قبل تا حالا و شاید هم تا چند هزار سال بعد هرجا دولت و حکومت هست نیروی دفاعی لازم است و راهی غیر از این نیست. خداوند اولینبار در سوره حج اعلام کرد: «أذن للّذین یقاتلون بأنّهم ظلموا و إنّ الله علی نصرهم لقدیر الذین أخرجوا من دیارهم بغیر حق إلا أن یقولوا ربّنا الله»؛ به آنهایی که مورد حمله و ظلم قرار گرفتند، اجازه [جهاد] داده شده است و بیشک خداوند بر یاریشان تواناست. کسانیکه از خانهها و سرزمینشان بهناحق بیرون رانده شدهاند، ازآنروی که گفتند پروردگار ما الله است.(حج: ۳۹ـ۴۰) یعنی صرفاً برای اینکه بتپرستی را رها کردند و الله بیمانند را قبول کردند، از خانههایشان اخراج شدند، گناهی دیگر نداشتند.
اصولاً قریش پیشبینی کرده بود که برخورد و جنگی [بین آنان و کسانی که از مکّه هجرت کرده بودند] صورت خواهد گرفت و جنگ ناگزیر است. منهای بحث اختلاف عقیده، جنگ میبایست صورت میگرفت به چند دلیل:
۱٫ کلیه مهاجرینی که از مکّه رانده شده و مجبور به هجرت شدند، خویشان کافرشان اموال آنان را مصادر کردند. حضرت ابوبکر صدّیق خودش با فرزندان و زن مسلمانش به مدینه آمد؛ عبدالرحمنبن ابوبکر و ابوقحافه پدر ابوبکر، ثروت ابوبکر را تصاحب کردند. عمربن خطاب بیرون آمد، اما خویشان کافرش هرچه عمر داشت تصاحب کردند. عقیلبن ابوطالب کلیه اموال خاندان ابوطالب را تصاحب کرد. سیدنا حمزه عموی رسولالله هجرت کرد، عباس برادرش اموال او را تصاحب کرد. به این ترتیب کلیه خویشان کافر، اموال خویشان مهاجر خود را تصاحب کردند.
۲٫ دیگر اینکه مدینه منوّره بین مکّه و شام قرار داشت و مردم مکّه هیچ نوع حرفه و کاری نداشتند؛ مطلقاً مصرفکننده بودند و از طریق حجاج بیتالحرام درآمد و هدایا میگرفتند و اجناس میخریدند و مصرف میکردند. کلیه انواع عطر، لباس، ظروف، وسایل زندگی اعم از فرش و غیره را از بصره، دمشق، فلسطین و شام (بخش صنعتی دولت روم شرقی) میآوردند. کلیه مواد غذایی را از یمن میآوردند. تابستان قافلهها به دمشق و شام میرفتند و از هوای خنک آنجا استفاده میکردند. ده بیست قافله میرفت و در طول سه یا چهار ماه کالا میآوردند. زمستان که آنجا برفریزان بود، قافلهها به یمن میرفت. از یمن گندم، جو، ذرت، آرد، برنج و غیره به مکّه میآوردند. موضوع «رحله الشتاء و الصیف»(قریش:۲) همین است.
وقتی مهاجرین در مدینه مستقر شدند، الزاماً راه تجارت مکّه ـ شام به خطر افتاد و با توجه به علت اول، قریش خودش این را احساس کرد که مسلمانان نمیتوانند بیکار بنشینند؛ زیرا مدینه از هر طرف محاصره شده بود و ساکنان مدینه در مضیقه بودند، اصلاً قریش توصیه کرده بود که کسی چیزی به مدینه نفرستد، و هیچ کس به مدینه چیزی نمیفرستاد. در همین سالهای یک و دو و سه هجری بود که امالمؤمنین عایشه صدّیقه، رضیاللهعنها، فرمود: دو ماه میگذشت و در خانه پیامبر آتش افروخته نمیشد. گفته شد: پس غذایتان چه بود؟ فرمود: «إنّما هما الأسودان، الماء و التمر: فقط خرما و آب». در همین روزها بود که حضرت محمّد، صلّیاللهعلیهوسلّم، نماز صبح میخواند، هوا هنوز تاریک بود، به خانه میآمد و میفرمود: برای امروز غذایی هست؟ میگفتند: نه غذا نیست! میفرمود: «إنّی إذن صائم: پس من روزه هستم». شب که به خانه میآمد سؤال غذا نمیکرد؛ زیرا میدانست که اگر غذا باشد، میآورند. خوب غذایی هم نبود و ایشان چیزی نمیخورد. روز بعد نماز صبح به خانه میآمد و میفرمود: امروز غذا پیدا نشده است؟ میگفتند: نه! میفرمود: «إنّی إذن صائم: پس من روزه هستم». بعضی اوقات که بزرگان صحابه برای رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، نگران میشدند، میفرمود: «إنّی أبیت یطعمنی ربی و یسقینی: من شب میخوابم پروردگارم به من غذا میدهد».
این در حالی بود که قریشیان اموال مهاجرین را مصادره کرده بودند و با آن تجارت میکردند. این وضع قابل تحمل نبود. به پیامبر خبر رسید که قافلهای با بیش از دوهزار شتر همراه یک لشکر مختصر شصت، هفتاد نفری مسلح به سوی شام میرود. رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، فرمود: ای مهاجرین این اموال شماست که توسط خویشان کافرتان به شام میرود؛ خداوند به شما اجازه داده بروید و اموالتان را از دست ظالمان غاصب بگیرید. صحابه کرام لبیک گفتند. ولی حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، بیستوچهار ساعت بعد از گذشتن قافله به آنجا رسید. برگشت و منتظر بازگشت قافله شد. قریش خیلی دانا و در کارهایشان خیلی زیرک بودند. آنها همیشه ردشان را گم و اخبار غلط پخش میکردند تا خبرهای دروغ به مدینه برسد. مثلاً میگفتند که ما پانزدهم ماه حرکت میکنیم، درحالیکه اول ماه حرکت میکردند. اطلاعات غلط میدادند. در بازگشت، حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، چند روز جلوتر از احتمال آمدن قافله آماده شد و با کسانی از صحابه کرام که حاضر بودند، حرکت کردند. جمع صحابهای که آماده بودند برای جنگ، سیصدوسیزده نفر و با خود رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، سیصدوچهارده نفر بودند. بیشتر این تعداد آماده جنگ نبودند، چون حضرت برای متوقف کردن قافله میرفت و قافله، شصت تا هفتاد نفر مرد مسلح بیشتر با خود نداشت و بقیه شتربان بودند.
حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، در هفته اول ماه رمضان سال دوم هجری از مدینه منوّره بیرون آمد و سر چاهی که محل آب دادن قافلهها بود، جا گرفت، شترها را آب داد، آب برداشت و رفت حدود سه تا چهار کیلومتر پایینتر منزل کرد تا قافله بیاید. قافله قریش آمد. ابوسفیانبن حرب که رئیس قافله بود، جلوتر سر چاه آمد و همینکه به آنجا وارد شد فضله شتری را برداشت و دو تکه کرد. داخل فضله شتر هسته خرما بود. ابوسفیان گفت این فضله شتر مدینه است، و شتر مدینه اینجا نمیآید بهجز اینکه مربوط به لشکریان محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] باشد که آمدهاند جلوی ما را بگیرند و به احتمال قوی راه را بستهاند.
داهیه قریش، ابوسفیان، دو کار انجام داد، یک صحراگرد شجاع و زیرک عرب را اجاره کرد، شتر به او داد، گفت برو مکّه، همینکه وارد مکّه شدی گوش شترت را با چاقو پاره کن تا خون بریزد ـ چون خون تحریکآمیز است ـ و وسط مکّه بایست و بگو ای ملت قریش «أللطیمه، أللطیمه»، تمام اموالتان با ابوسفیان به غارت رفت و محمّد آنها را به مدینه برد. این کار احتیاطی را انجام داد، سپس مسیر حرکت قافله را تغییر داد و بهطرف دریای سرخ رفت و بعد از سه روز قافله را از خطر نجات داد. سپس پیغام دیگری به مکّه فرستاد تا لشکر قریش حرکت نکند و گفت که من قافله را نجات دادهام. اما قاصد دوم وقتی به مکّه رسید که قریش حرکت کرده بود. قاصد گفت برگردید که ابوسفیان قافله را نجات داده است، اما ابوجهل گفت: خیر ما باید برویم و کار محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] را یکسره کنیم. ما هر روز نمیتوانیم با خطر حمله او روبهرو شویم. باید برویم و او را بکشیم یا اسیر کنیم تا برای همیشه این خطر از بین برود و شوکت و عظمت قبلیمان را بازیابیم و عرب بداند که هیچ کس نمیتواند حریف قریش شود.
سران قریش و مجموع قبایل بدون استثنا شرکت کردند. به بنیهاشم و عباسبن عبدالمطلب اخطار کردند که اگر نیایید اول بهحساب شما میرسیم بعد میرویم سراغ محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم]. بنیهاشم ناچار بودند بیایند. عباس آماده شد، با کلیه پسرعموها آمد و یک روز مخارج لشکر را نیز بهعهده گرفت. ابولهب که سخت مریض بود، هفدههزار درهم داد تا افتخار مشارکت در جنگ را داشته باشد.
قوای دو لشکر از این قرار بود: در یک طرف، ۳۱۳ سرباز، اکثر بیسلاح، غالباً گرسنه، بیوسایل سواری، جمعاً ۷۰ شتر، ۲ اسب، ۱۵ شمشیر و بقیه تیر و کمان و چوب و چماق داشتند. اما در طرف دیگر، ۹۵۰ مرد جنگی بود که ۷۰۰ شتر و بیش از ۱۰۰ اسب داشتند و غالبشان مسلح بودند و زره داشتند.
لشکر قریش از مکّه بیرون آمد، درحالیکه رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، با خیال راحت در چند کیلومتری چاه آب در راه عمومی شام به مکّه نشسته و منتظر رسیدن قافله قریش از شام بود. دیر شد و موعدی که آنها گفته بودند گذشت. قریب ۶، ۷ روز گذشت و خبری از قافله نشد. روزی حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، با یار غارش ابوبکر صدّیق برای جستوجو به یک طرف رفتند و حضرت علی و حضرت زبیر را برای جستوجو به طرف دیگری فرستادند. آنحضرت با ابوبکر در درهها و دشتها به جستوجو پرداختند تا اینکه با پیرمرد عرب بیابانگردی روبهرو شدند. پیرمرد پرسید: شما که و از کجا هستید؟ حضرت فرمود: اگر تو به سؤالات ما جواب دهی ما نیز به تو میگوییم که هستیم. گفت به سؤالتان جواب میدهم. حضرت فرمود: از قافله ابوسفیان که از شام قرار است بیاید چه خبر داری؟ گفت: «علی الخبیر سقطت: سروکارتان با آدم مطّلعی افتاده است»، ابوسفیان یک هفته قبل اینجا آمد و متوجه شده که لشکریان محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] جلویش را گرفتهاند؛ بنابراین راهش را کج کرده و سالم به مکّه رسیده است. قاصد او نیز رفته به مکّه خبر داده و قریش بسیج شده و همه مسلح برای جنگ با محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] آمدهاند. اگر کسی که به من خبر داده است درست گفته باشد، لشکر قریش الان پشت آن تپه، و لشکر محمّد پشت آن تپه است. عجیب اینکه این دو برای جنگ با یکدیگر آمدهاند ولی از حال هم خبر ندارند! سپس پیرمرد گفت: حالا بفرمایید شما که هستید؟ حضرت فرمود: «نحن من ماء: ما از آب هستیم». او گفت: از کدام آب؟ از آب حجاز، عراق، نجد، کدام آب؟ حضرت فرمود: تعهد ما به شما بیش از این نبود، ما گفتیم اگر به سؤالات ما پاسخ دهی، ما نیز به سؤال تو پاسخ میدهیم. سپس به ابوبکر گفت: برویم. این نشان میدهد که رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، در حد اعلا به سیاست جنگ واقف بود، چون سیاست جنگ این است که هیچ نیروی جنگی دانا، اسرار سپاهش را فاش نمیکند. به این ترتیب حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، آگاهی یافت که قافله رفته و لشکر آمده است. حضرت به اردو رسید و به نماز ایستاد.
یک روز بعد از این جریان ـ روز ۱۷ ماه مبارک رمضان ـ در دشت بدر جنگ صورت گرفت. صبح روز هفدهم رمضان دو لشکر به طرف دشت بدر کوچ کردند. عتبهبن ربیعه و ابوجهلبن هشام رؤسای لشکر بودند. در جنگهای صد سال قبل از اسلام تا آغاز اسلام، کلیه امور جنگ قریش به بنیامیه مربوط بود و امور مذهبی را بنیهاشم اداره میکرد.
این جنگ، بهنوعی یک جنگ خانوادگی و بسیار فشرده بود، بین ۹۵۰ نفر مرد مسلح و ۳۱۴ نفر مؤمن غالباً کم سلاح و بدون سلاح. تفاوت از هر جهت مشخص بود. در لشکر ۳۱۴ نفری همه ضعیف و اکثراً مردمی بودند که سختی کشیده و مظلوم واقع شده بودند. خیلی مشکل است کسانی که مدتها توسری خوردهاند بتوانند به آنهایی که توسری زدهاند توسری بزنند. فقط معجزه باید در کار باشد تا چنین اتفاقی بیفتد. این مسئله در سرنوشت بشر خیلی مهم است. تحولاتی که در دنیا بین ملتها صورت میگیرد به هیچ وجه آنی نیست. دقت بفرمایید یک ملتی که توسری میخورد، نمیتواند آنی منقلب شود و توسری بزند؛ مگر اینکه مدتی از این وضع بگذرد و آن نسل توسریخور مدتی آزاد بشود، توسری نخورد، ذلت نکشد و در سایه آن نسلی به بار آید که کاملاً آزادمنش و با فکر و روح آزاد تربیت شود، آنوقت ممکن است بتواند تحولی بهوجود آورد و سرنوشتش را عوض کند.
این مطلب در داستان حضرت موسی، علیهالسلام، و قوم بنیاسرائیل در سوره مائده بهطور آشکار بیان شده است. آنچه درباره قوم حضرت موسی بهطور طبیعی و پس از چهل سال صورت گرفت، نسبتبه اصحاب رسولالله بهشکل معجزه صورت گرفت. وقتی موحدان زمان موسی با معجزه از دریا گذشتند و به صحرای سینا آمدند، هنوز پایشان بر گل بود و آثار معجزه میدیدند، ولی گفتند: «إجعل لنا إلهاً کما لهم آلهه»؛ برای ما هم معبود و بت بساز چنانکه آنها در مصر بت داشتند.(اعراف: ۱۳۸) حضرت موسی فرمود: «إنّکم قوم تجهلون»؛ شما قوم جهالتپیشهای هستید.(اعراف: ۱۳۸) بعد وقتی فرمان جهاد صادر شد، چانه زدند که ما اهل جنگ نیستیم و دشمن خیلی قوی است؛ بعد از اینکه حضرت موسی کمی جدیت به خرج داد و شدیداً از آنها خواست که اقدام به جنگ بکنند، حرف آخرشان را زدند و گفتند: «یا موسی إنّا لنندخلها أبداً ماداموا فیها فاذهب أنت و ربّک فقاتلا إنّا ههنا قعدون»؛ ای موسی به هیچ وجه ما نمیتوانیم تو را همراهی کنیم و به جنگ برویم تا بیتالمقدس را بگیریم؛ تو با خدایت دو نفری بروید و بجنگید، وقتی دشمن را شکست دادید و راندید، ما میآییم و آنجا ساکن میشویم.(مائده: ۲۴) وقتی چنین گفتند، خداوند این فرمان را صادر کرد: «فإنّها محرمه علیهم أربعین سنه یتیهون فی الأرض فلا تأس علی القوم الفاسقین»(مائده: ۲۶). پروردگار با عکسالعملی که آنها نشان دادند، چهل سال فتح بیتالمقدس و غزوه و جنگ را بر آنها حرام و در صحرای سینا رهایشان کرد. در این چهل سال پیرمردها و نسلی که گفته بودند تو و خدایت دو نفری بجنگید، همه مردند و از آنها نسلی بهوجود آمد که دیگر توسری و تازیانه فراعنه را نخورده بودند و در مقابل ظالم کرنش و تعظیم نکرده بودند؛ ضمناً به احکام تورات و به توحید و جهان بازپسین اعتقاد کامل داشتند و مرد میدان عمل و آزادمنش بودند. این نسل بعد از چهل سال قدس را از دست بتپرستان آنروز گرفتند و ۴۵۰ سال بر اساس تورات دولت توحید برپا کردند.
ملاحظه کردید که به نص قرآن، ۴۰ سال وقت لازم است تا یک نسل دگرگون شود، عادتهای بد از بین برود و عادتهای خوب به جایش بیاید. یک مثل عامیانه است که میگویند صبر کوچک خدا ۴۰ سال است، شاید این مثل عامیانه از همین آیه کریمه استنباط شده باشد که خداوند مدت گذاشت برای تغییر و تحول فکری در بنیاسرائیل.
آنچه در میان اصحاب رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، صورت گرفت، یک معجزه بود. تأثیر و جاذبه بسیار عالی سرور عالمیان، خاتمالانبیاء، سید اولین و آخرین، صلّیاللهعلیهوسلّم، بهحدی قوی بود که مدت چهل سال را در چند ماه خلاصه میکرد. مسلم است تأثیری که رسولالله بر اصحاب میگذاشت بهحدی قوی بود که بدون هیچ همینکه ایمان میآورند، چنان تحت تأثیر جاذبه نبوی قرار میگرفتند که فوراً کارهایی میکردند که نیرومندان از انجام آن عاجز بودند، و حرفهایی میزدند که دانشمندان نمیتوانستند بزنند. عبداللهبن مسعود که چوپان ابوجهل بود، در غزوه بدر سر ابوجهل را از تنش جدا کرد. و ابوذر غفاری، رضیاللهعنه، که قبل از مسلمانی چوپانی بیش نبود، وقتی مسلمان شد از انقلابیترین شخصیتهای دنیا شد.
دو لشکر در دشت بدر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ آغاز شد. مسلمانان حوض آب را بسته بودند. یکی از سران قریش سوگند خورد از حوض آب بخورد یا کشته شود. أسودبن عبدالأسد مخزومی بهطرف حوض که در وسط لشکر بود حمله کرد. حضرت حمزه، رضیاللهعنه، شمشیر گرفت با او درگیر شد و او را زخمی کرد. ولی مرد قریشی بهخاطر اینکه به قسمش وفا کند، خود را به زمین کشید تا به حوض برسد؛ اما حضرت حمزه نگذاشت، پایش را گرفت و از حوض دورش کرد تا اینکه جان داد.
در اینجا سؤالی مطرح میشود و ممکن است شما بپرسید آنها که کافر و مشرک بودند پس قسم چه اهمیتی برایشان داشت؟ عرض میکنم مسئله اینجاست که کافران آن روز به قسمها و تعهدهایشان بهطرز خیلی عجیبی پایبند بودند. آنها حاضر نشدند بگویند لا اله الا الله، سر به شمشیر دادند و نگفتند لا اله الا الله، چون عادتشان این بود که به هرچه باور نداشتند اعتراف نمیکردند و خوی نفاق در وجودشان نبود. نفاق میراث یهود است که در اثر وصلت و آمیزشهای اخلاقی، اجتماعی و خانوادگی به عرب مدینه منتقل شد و تدریجاً این خوی یهودی در جوامع مسلمین رخنه کرد. اما جایی که تماس با یهود نباشد و فرهنگ و اخلاق یهودی رسوخ نکرده باشد، چنان چیزی نیست. عرب مکّه بهکلی نفاق بلد نبود. منافق یعنی سازشکار، زمانهساز، آنکه حرفش برخلاف عقیدهاش است. به اتفاق علمای تفسیر کلمه نفاق بیش از صد بار در قرآن آمده است. بحث نفاق در مدینه آمد و بههیچوجه در مکّه معظّمه و در ۱۳ سال اول نبوّت این بحث مطرح نبود. دوسوم قرآن در مکّه نازل شد و دوسوم حدود چهارهزار و چند صد آیه میشود، در این دوسوم بهکلی از نفاق و منافق بحثی نیست، چون در مکه منافق نبود و قریش عادت نفاق نداشت. آنها به قسم و به عهد و پیمان و به حرف خودشان بهحد عجیبی معتقد بودند و هرچه میگفتند، موبهمو باید اجرا میشد. اما خوی یهود مدینه، بسیاری از عربها را مانند آنان کرده بود و همین امر باعث شد که واژه جدیدی در فرهنگ قرآن مطرح شود. این واژه فقط برای یهودیان مدینه و آندسته از اعراب مدینه بود که با یهود وصلت و معاشرت داشتند و از طریق رگ مادری این خو را گرفته بودند.
بعد از کشته شدن یک نفر، جنگ قطعی شد. اولین مبارزان قریش عتبهبن ربیعه، شیبهبن ربیعه و ولید پسر عتبه بودند؛ یک پیر، یک میانسال و یک جوان. یکی از دو رئیس سیاسی لشکر عتبهبن ربیعه بود و دیگری ابوجهل. عتبه کلاهخود و لباس پوشید، برادرش شیبه و ولید جوان نیز مسلح شدند و جلو آمدند و گفتند: یا محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] مبارزان هماورد ما را بفرست تا مبارزه کنیم. سه جوان از انصار برای مبارزه آماده شدند و جلو رفتند. عتبه از آنها خواست خود را معرفی کنند. گفتند: فلان خزرجی، فلان اوسی، فلان از بنینجار یا بنیعمرو یا بنیسلمه. عتبه با صدای بلند گفت: به محمّد [صلّیاللهعلیهوسلّم] بگویید ما با کشاورزان و نخلبانان مدینه جنگی نداریم، پسرعموها و همتایان خودمان را بفرست. جوانان انصاری برگشتند. رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، درخواست آنها را اجابت کرد و فرمود: «قم یا حمزه، قم یا علی، قم یا اباعبیده». ابوعبیدهبن حارثبن مطلب پیرمرد برای عتبه پیرمرد، حمزه میانسال برای شیبه میانسال، علی جوان برای ولید جوان. حداکثر عدالت در میدان جنگ؛ پیر در مقابل پیر، میانسال در مقابل میانسال، جوان در مقابل جوان. در یک درگیری کوتاه علی و حمزه بر رقیبان خود غالب آمدند و ولید و شیبه را کشتند. بین ابوعبیده و عتبه ضربههای سختی رد و بدل شد، پای ابوعبیده زده شد و عتبه نیز زخمی شد. حمزه و علی به کمک ابوعبیده رفته و عتبه را خلاص کردند. ابوعبیده را نیز به دوش گرفته و خدمت رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، آوردند. ابوعبیده هنوز جان داشت، وقتی دید حضرت رسول بالای سرش است، گفت: یا رسولالله حالا شهادتم قبول است و به بهشت میروم؟ حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، به او مژده بهشت داد و فرمود آری به بهشت میروی. ابوعبیده چند ساعتی زنده بود سپس روح مبارکش به آسمانها رفت.
به نص قرآن لشکرهای آسمانی در غزوه بدر دخالت کردند، جز این راهی هم نبود؛ ۹۵۰ زرهپوش و شمشیر و نیزهدار تا دندان مسلح در مقابل ۳۱۴ نفر با ۱۵ شمشیر و تعداد مشابهی نیزه با ۶۰ یا ۷۰ یا ۱۰۰ تا تیر و کمان چه میتوانستند بکنند؛ الزاماً باید نیرویی آسمانی دخالت میکرد. رسولالله پیش از آنکه سرنوشت جنگ معلوم شود، دستها را بهسوی آسمان بلند کرد و دعا کرد و مخلصانه گفت: پروردگارا! پیروزیای را که به من وعده دادهای الان موقعش است. پروردگارا! اگر این امت و این عده قلیل که همراه من هستند کشته شوند دیگر در زمین پرستیده نخواهی شد و دین تو هرگز غالب نخواهد شد. پیوسته التماس و دعا میکرد تا اینکه ابوبکر آمد و دستهای مبارک رسولالله را گرفت و گفت: یا رسولالله بس است، خداوند به تو پیروزی خواهد داد. حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، بعد از راز و نیاز با خدا و چند دقیقه سکوت، فرمود: مژده دهید که خداوند به من وعده پیروزی داد. سپس از دور کشتارگاه مشرکین را نشان داد و فرمود فلان کس آنجا، فلان کس آنجا و فلان کس آنجا کشته میشود. محل تمام کشتهها را آنطور که روحالامین به ایشان گفته بود، نشان داد. سپس به صف دشمن نزدیک شد، مشتی شن برداشت و بهطرف آنها پرتاب کرد و فرمود: «انهزموا و رب الکعبه»؛ سوگند به پروردگار کعبه که شکست خوردند. این مشت خاک چشمهای سربازان صف اول را پر از شن کرد تا آنجاکه بیش از ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر سرباز شروع کردند به مالیدن چشمهایشان. صحنه جالبی بود تا بلالها، عمارها و عبداللهبن مسعودها دقدلیشان را خالی کنند. در این زمینه است که خداوند فرمود: «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی»؛ تو نینداختی آنگاه که انداختی، ولی خداوند انداخت.(انفال: ۱۷) این یکی از زیباترین تعبیرهای ادبی قرآن است. این میرساند کارهایی که بندگان انجام میدهند دو صورت دارد، یکی صورت ظاهری که بنده انجام میدهد و یکی صورت باطنی که اگر خدا بخواهد آن حرکت شما نتیجه میگیرد و اگر خدا نخواهد هرچند بیشتر حرکت کنی عقبتری. حرکت شما لازم است، ولی اراده خدا و تقدیر خدا خیلی مهمتر است. دقت کنید ترکیب مثبت و منفی در این عبارت خیلی جالب است، «و ما رمیت اذ رمیت»، نینداختی تو آنگاه که انداختی. در واقع با مشتی شن که پیامبر پرتاب کرد، حرکت اول از رسولالله بود، اما رساندن این ذرههای شن به چشم بیش از ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر از سربازان کار خدا و معجزه بود.
دو سه ساعت بیشتر نگذشته بود که اسیران را در نزدیکی خیمه یا کپر رسولالله دست بسته آوردند. سعدبن معاذ اخم کرد. رسولالله فرمود: چرا چهرهات در هم است؟ سعد گفت: یا رسولالله این اولین روزی است که اسلام بر کفر پیروز میشود، انتظار نداشتم اسیری گرفته شود، انتظارم این بود که ما با شمشیرهای توحیدی، بتپرستان را به خاک و خون بکشیم و عزت اسلام را بهتر نشان بدهیم. رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، نسبت به گفته سعد اظهارنظری نکرد. اسیران پیوسته آورده شدند. حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، فرمود: هرکس عباس را دید او را نکشد چون به زور به جنگ آورده شده است. ابوحذیفه پسر عتبهبن ربیعه جلو آمد و گفت: یا رسولالله پدر من، عموی من، برادر من کشته شوند عموی شما کشته نشود. رسولالله فرمود: ابوحذیفه! پدر تو رئیس لشکر است ولی عموی من به زور به میدان جنگ آورده شده است. عباس اسیر شد و او را سالم خدمت رسولالله آوردند. ابویسر، کوتاهترین صحابه در قدوقامت با قدی بین ۱۳۰ تا ۱۵۰ سانتیمتر، عباس را اسیر کرد، بند به دستش بست و آورد. قد عباس ۲ متر بود، وقتی او را آوردند، صحابه با خنده گفتند: این اسیرت کرده است؟! عباس گفت: خدا گواه است که این مرا اسیر نکرده است بلکه یک مرد بلندبالایی با عمامه سفید جلو من ایستاد و گفت اگر دستت را به این ندهی میزنمت. رسوللله فرمود: روحالامین جبرئیل بوده است.
از خویشان رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، عباس، نوفلبن حارث و عقیلبن أبیطالب بهعلاوه داماد رسولالله، ابوالعاصبن ربیع خواهرزاده خدیجه و شوهر زینب دختر بزرگ آنحضرت، اسیر شدند.
جنگ در کمتر از ۶ تا ۷ ساعت تمام شد. مسلمین ۱۳ تا ۱۴ شهید دادند و مشرکین ۷۰ کشته و ۷۰ اسیر. حضرت رسول فرموده بود: فقط بزرگان را بکشید و فقط بزرگان را اسیر کنید. همین طور هم شد؛ یعنی هیچ یک از فقرا و هیچ کس از آنانی که معمولاً سیاهی لشکر هستند کشته نشد و فقط بزرگان کشته و اسیر شدند. از بزرگان قریش کسی نجات نیافت بهجز تعداد انگشتشماری؛ عمیربن وهب جمحی، ابوسفیانبن حارث پسرعموی پیامبر و حکیمبن حزام توانستند فرار کنند. حکیم بن حزام از بزرگان تراز اول قریش بود، ۶۰ سال در جاهلیت و کفر زندگی کرد و ۶۰ سال در اسلام. در ۶۰ سال اسلامش هر وقت قسم میخورد میگفت سوگند به پروردگاری که در جنگ بدر مرا نجات داد.
از اسیران دو نفر اعدام شدند یکی نضربن حارث پسرعموی رسولالله، و دیگری ولیدبن عتبه از طاغیان و سران مستهزئین مکّه. این دو وقتی اسیر شدند مطابق درگیری و تهدیدی که بین اینها و حضرت بود، دستور اعدام آنها صادر شد.
حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، پس از سه روز اقامت، شهدا را دفن کردند، و اجساد مشرکین را در چاه انداختند. سپس بالای چاه ایستادند و نامهای سران قریش را یکی یکی گرفتند و گفتند: یا فلان، یا فلان، یا فلان «هل وجدتم ما وعد ربّکم حقّاً؟ أمّا أنا فقد وجدت ما وعدنی ربّی حقّاً!»؛ آیا آنچه را که خدا به شما وعده داده بود حق یافتید و متحقق شد؟ من که وعدههایی را که خدا به من داده بود حق یافتم و متحقق شدند!
حضرت بعد از اینکه هفتاد نفر را اسیر کرد، از بس کریم و بزرگوار بود، درحالیکه به اسیران اشاره میکرد، فرمود: «لو کان مطعمبن عدی حی و شفّع فی هولاء الشقیاء لوهبتم له: اگر مطعمبن عدی زنده بود و وساطت و شفاعت این بدبختها را میکرد، اینها را به او میبخشیدم». مطعم بن عدی بن نوفل کسی بود که پس از درگذشت حضرت خدیجه و ابوطالب که دو پشتوانه محکم رسولالله بودند، از آنحضرت در مکّه حمایت و پشتیبانی کرد. ابوطالب و خدیجه در سال دهم بعثت در یک ماه فوت شدند. خدیجه غمگسار و پشتوانه پیامبر در داخل خانه، و ابوطالب غمگسار فداکار و جانفشان رسولالله در خارج از خانه بود و هر دو نفر در قریش احترام زیادی داشتند و قریش از بسیاری از اذیتها بهخاطر آنها کوتاه میآمدند. پس از این اتفاق، رسولالله برای اولینبار به طائف رفت. برخورد مردم طائف خیلی خشن و خیلی بد بود. نه تنها سران بتپرست طائف از پیامبر حمایت نکردند، بلکه اوباش و سفهای خود را گفتند تا پیامبر را هو و اذیت کنند و بزنند. حضرت رسول، صلّیاللهعلیهوسلّم، با طرز بسیار رقتباری درحالیکه سراپای مبارکش خونآلود شده بود، به مکّه بازگشت، ولی نتوانست وارد مکّه شود؛ زیرا بتپرستان طائف به مکّه خبر دادند که این آقا آمده از ما چنان تقاضایی کرده و ما تقاضایش را بهخاطر همبستگی با شما نپذیرفتهایم. حضرت کسی را نزد مطعمبن عدیبن نوفل فرستاد و به او گفت: یا مطعم من فردا در پناه و حمایت تو وارد مکّه میشوم تا طواف کنم و در خانهام بنشینم. مطعم با کمال میل این را پذیرفت و خود با برادران و پسرانش مسلح از مکّه خارج شدند و حضرت را با خود به داخل مکّه آوردند و دور کعبه مسلح ایستادند تا پیامبر طواف کرد، دو رکعت نماز خواند و به خانهاش تشریففرما گردید. سران قریش به ستوه آمدند و شایع شد که مطعم و بستگانش مسلمان شدهاند. بزرگان قریش آمدند و گفتند: تو محمّد را پناه دادهای یا تابع او شدهای؟ مطعم گفت: تابع او نشدهام ولی به او پناه دادهام؛ زیرا نتوانستم تحمل کنم که پسرزاده عبدالمطلب نتواند به خانه پدریش بازگردد و دور کعبه اجدادش طواف کند. وقتی چنین گفت، همه گفتند پناهت قبول است ما بهخاطر تو محمّد را در مکّه آزار نمیدهیم. حضرت در پناه و حمایت مطعمبن عدی توانست سه سال کلیه فعالیتهای خویش را ادامه دهد و در همین سه سال بود که با انصار در مدینه تماس گرفت و جریان تحول بزرگ تاریخی اسلام در همین سه سال صورت گرفت. مطعم در فاصله بین هجرت تا جنگ بدر در مکّه با کفر از دنیا رفت، با وجود این، حضرت، صلّیاللهعلیهوسلّم، از احسان او یاد کرد و فرمود اگر مطعم زنده بود و از من میخواست که این بدبختها را به او ببخشم، به او میبخشیدم. جبیر پسر مطعمبن عدی در فتح مکّه مسلمان شد و از مسلمانان خوب بود، حضرت هم از او قدردانی میکرد. جبیر بعد از فتح مکّه به مدینه هم هجرت کرد، زمانی که دیگر هجرت مطرح نبود.
بازتاب پیروزی مسلمانان در جنگ بدر
غزوه بدر سه بازتاب داشت؛ یکی در مدینه، دوم در مکّه، سوم بازتابش در جهان آنروز. در مکّه و مدینه این اتفاق به هیچ شکلی و برای هیچ کس باورکردنی نبود. منافقین مدینه تکذیب کردند و گفتند مگر چنین چیزی معقول و ممکن است! قریش هزار سال سابقه سیادت و رهبری جنگی عرب را به عهده داشته است، مگر معقول است این سیادت پایدار هزارساله بهوسیله عدهای پارسا و زاهد بیسلاح از پا دربیاید، بهصورتیکه ۷۰ کشته و ۷۰ اسیر بدهند و همه رؤسا کشته و یا اسیر شوند. چنین چیزی اصلاً معقول و پذیرفتنی نیست.
حضرت دو شخص را به مدینه منوّره فرستاد تا به مردم مدینه خبر و مژده پیروزی بدهند؛ زیدبن حارثه را به قسمت بالای مدینه، و عبداللهبن رواحه را به قسمت پایین مدینه. اسامهبن زیدبن حارثه میگوید، وقتی پدرم آمد و گفت ما قریش را ملاقات کردیم و در یک جنگ کوتاه ۷۰ نفر از بزرگانشان را کشتیم و ۷۰ نفر اسیر کردیم. عدهای گفتند: دروغ است. من هم فکر میکردم پدرم مصلحتی حرف میزند. صحبت که تمام شد آهسته به پدرم گفتم: پدر این خبر راست است یا شما مصلحتی اینطور میگویید. اسامهبن زید در آن روز حدود ۱۲ سال داشت، برای اینکه هنگام رحلت رسولالله، صلّیاللهعلیهوسلّم، اسامه ۱۹ ساله بود. منافقین بهکلی این خبر را باور نکردند و گفتند چنین چیزی اصلاً معقول نیست، احتمالاً این خبر را میدهند که ما از ورودشان به مدینه، درحالیکه شکست خوردهاند، جلوگیری نکنیم. بعد از ۶ تا ۷ روز حضرت رسول با اسیران وارد مدینه شد و دستور داد در هر خانه دو اسیر نگهداری شود و اسیرها بین انصار و مهاجرین توزیع شدند. حضرت زندانخانه یا بازداشتگاهی نداشت که اسیران و زندانیها در آنجا نگهداری شوند. اسلام نخستین بدون بازداشتگاه و بدون زندان بود، اگر موقتاً کسی بازداشت میشد در خانه یکی از بزرگان اسلام و اگر چند نفر بودند در خانه چند نفر از بزرگان اسلام نگهداری میشدند تا تکلیفشان مشخص شود. با اسیران و افراد مقصر اینطور رفتار میشد. حضرت فرمود اسیران را گرسنه نکنید به آنها غذا بدهید، و چون غذا در مدینه کم بود اسیران خودشان بعدها بازگو کردند که خانوادههای انصار همه گرسنه میخوابیدند و مجموع غذا را میآوردند خدمت اسیر که او سیر بخورد و هرچه میماند بقیه میخورند.
در مکّه مکرّمه هم این اتفاق را کسی باور نمیکرد. به مکّه کسی نمیتوانست خبر ببرد، فقط از طریق فراریها این خبر باید به آنجا میرسید. بین دشت بدر تا مکّه معظّمه بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ کیلومتر فاصله است. فراریها بههرنحوی جسته و گریخته خود را به مکّه رساندند. بنابر راویتهای تاریخی، اولین کسی که از اسیران به مکّه رسید ابوسفیانبن حارثبن عبدالمطلب، پسرعموی رسولالله، بود که برادرش نوفل اسیر شده بود. ابوسفیان در قریش شاعری برجسته بود و از نظر سن از رسولالله مسنتر بود. ابوسفیان وقتی به مکّه رسید در حالی وارد محوطه کعبه شد که یک لنگه نعلینش در دستش و یکی در پایش بود. مردم دور او جمع شدند و گفتند از جنگ چه خبر داری؟ گفت: تا رسیدیم پشتمان دادیم به شمشیرهای انصار و مهاجرین مدینه و در یک جنگ نیمروز هرکس را خواستند کشتند، هرکس را خواستند گرفتند و هرکس را نخواستند نکشتند و نگرفتند. به صفوانبن امیه که در حجر اسماعیل بود گفتند که این آقا از جنگ چنین میگوید! گفت: دیوانه است بروید به او بگویید صفوان چه کرد او خبر ندارد که من در جنگ نبودم چون در مکّه مرا ندیده است. رفتند و گفتند: صفوان چه کرد؟ گفت: صفوانبن امیه با ما نبود ولی پدرش و برادرش را وقتی کشته شدند دیدم. بعد افراد دیگری آمدند و گفتند: چه خبری داری، چرا نعلینت در دستت است؟ گفت: یک لنگهاش را گم کردهام. گفتند: یکی در پایت است به پایین نگاه کن. گفت: بله یکیش را گم کردهام یکیش در پایم است. کاملاً حواسش پرت شده بود. این آقا کسی بود که از بس ادعای هوشیاری میکرد، مدعی بود که دو قلب دارد. قرآن تکذیبش کرد و فرمود: «ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه»؛ خداوند در وجود هیچ کس دو قلب قرار نداده است.(احزاب: ۴) خداوند این روز را به سرش آورد تا دیگر نگوید دو قلب دارم. به ابولهب خبر دادند، گفتند شاید برای ابولهب حقیقت را بگوید. ابولهب مریض بود، عصایی برداشت و لنگانلنگان بیرون آمد. ابولهب آمد و گفت: ای پسر برادر! بیا بنشین بگو ببینم چه شده است. ابوسفیانبن حارث نشست و برای پیرمرد توضیح داد و گفت: ای عمو! ما رفتیم آنجا و با هم روبهرو شدیم. اول که ما گفتیم اینها چند ده نفری بیشتر نیستند، تعداد خیلی کمی بودند. جنگ را که شروع کردیم، پرندگان سفیدی از بالا آمدند و بهسوی هرکس سرازیر میشدند، آن شخص آناً سرپایش مینشست. عموجان! اهل مدینه ما را نکشتند، پرندگان آسمان، کبوترهای سفید پدر ما را درآوردند. غلام عباس ایستاده بود، خانواده عباس همه گریان بودند چون از سرنوشت عباس خبری نبود. زن عباس، پسر عباس و غلامش مسلمان بودند. غلام عباس فراموش کرد که در جامعه کفر قرار دارد، گفت: اللهاکبر! آنها فرشتگان الهی بودهاند که به کمک مؤمنان آمدهاند. همینکه این را گفت، ابولهب غلام را گرفت و او را زیر زانوی خود کرد و با حال بیمار شروع کرد به سروکله او زدن و دقدلی خالی میکرد. کسی رفت به خانه عباس خبر داد و گفت چرا نشستهاید که غلامتان بهوسیله ابولهب کتک میخورد. زن عباس امالفضل دسته آس (آسیای دستی) را برداشت و رفت دید که هنوز غلامش از ابولهب کتک میخورد. بالای سر ابولهب ایستاد و ۴۰، ۵۰ تا با دسته آس که معمولاً چوب محکمی است به سروکله ابولهب زد. کسی نتوانست دخالت کند و جلوی این زن را بگیرد. مردم مشغول کار خودشان بودند، خیلی اوضاع وخیم بود، ۹۵۰ نفر معلوم نبود کجا هستند، یعنی کل مردان شهر. هر کس میگفت که ممکن است پدر یا برادر من هم کشته شده باشد. ابولهب بهحدی از امالفضل کتک خورد که نتوانست به خانهاش برگردد. چند ساعتی آنجا ماند سپس یواشیواش خود را روی زمین کشید تا به خانهاش رسید. ابولهب یک ماه بعد از آن جریان زنده بود و بعد از یک ماه مرد و چون سخت مردم گرفتار وضع جنگ بودند، کسی برای دفنش حاضر نشد. او را به بیرون شهر بردند، در گوشهای از قبرستان مکّه گذاشتند و سنگ و خاک رویش ریختند تا زیر خاک پنهان شود. قریش بعد از سه روز اعلام کردند که کسی حق عزاداری ندارد تا از محمّد انتقام نگیریم. ابوسفیان سوگند یاد کرد که غسل جنابت نکند تا از مسلمانان انتقام و قصاص نگیرند.
بازتاب سوم جنگ بدر در جهان آنروز نیز از هر جهت مسیر تاریخ اسلام را عوض کرد. این خبر به هرجا رسید دو نتیجه داشت، شکست ابهت جاهلیت قریش و توجه خاص به اسلام بهعنوان مکتبی جدید که میتواند دگرگونی پدید آورد؛ نه مکتبی مربوط به غارنشینی، گوشهگیری و پسرفت کردن، بلکه مکتبی که میتواند دنیا را دگرگون سازد و میتواند حکومت و قدرت نظامی تشکیل دهد. در جهان آنروز پس از جنگ بدر از یک سو با تعجب و حیرت و از سوی دیگر با احترام و تعظیم به مسلمانان نگاه میشد. هر کسی این موضوع را میشنید، میگفت این دیگر آن اسلام قبلی نیست، بلکه اسلامی است که باید روی آن حساب کرد و به آن توجه کرد. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
متن ویراسته و خلاصه شده سخنرانی شیخ محمّد ضیایی رحمتاللهعلیه
منبع : پایگاه اطلاع رسانی وااسلاماه